در تابم از دو هندوی آتش پرستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
از مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند
زانرو که آفتاب بُود زیردستشان
۳
بر طرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشته اند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقه ی زلف چوستشان
۶
نعلم نگر که باز بر آتش نهاده اند
آن هندوان کافر آتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در داده اند جرعه ی جام الستشان
یاران ز جام باده ی نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان