خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

از مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند

زانرو که آفتاب بُود زیردستشان

۳

بر طرف آفتاب چه در خور فتاده است

مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان

از حد گذشته اند بخوبی و لطف از آنک

زین بیش نیست حد لطافت که هستشان

مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود

شد پای بند حلقه ی زلف چوستشان

۶

نعلم نگر که باز بر آتش نهاده اند

آن هندوان کافر آتش پرستشان

صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق

در داده اند جرعه ی جام الستشان

یاران ز جام باده ی نوشین فتاده مست

خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان