گنجور

 
خواجوی کرمانی

گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال

که وصالت متصوّر نشود جز بخیال

گر میسّر نشود با تو ام امکان وصول

نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال

هر سحر چاک زنم دامن جان را چون صبح

تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال

هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید

گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال

شکّرت شور جهانی و جهانی مشتاق

عالمی تشنه و عالم همه پر آب زلال

تا نگوئی که حرامست مرا بی تو نظر

که حرامست نظر بی تو و می با تو حلال

تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی

دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال

قامتم نون و دل از غم شده چون حلقه ی میم

لیک بر حال دلم جیم سر زلف تو دال

نه بحالم نظری می کنی ای نرگس چشم

نه ز حالم خبری می دهی ای مشکین خال

مهر من بر مه رویت نپذیرد نقصان

مهر را گرچه میسّر نشود دفع زوال

عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک

تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال

ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست

چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال

خوش بُود ناله ی عشّاق به هنگام صبوح

خواجو ار عاشقی ، از پرده ی عشّاق بنال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode