گنجور

 
خواجوی کرمانی

زهی ز باده ی لعلت در آتش آب زلال

یکی ز حلقه بگوشان حاجب تو هلال

ندای عشق چو در داد خال مشکینت

بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال

تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی

نهاده بر سر نون خط تو نقطه ی خال

چون در خیال خیال آید آن خیال چو موی

نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال

منال بلبل بیدل چو می شود حاصل

ترا بکام دل از بوستان عشق منال

اگر زکوی تو دورم نمی شوم نومید

چرا که مرد بهمّت بُود چو مرغ ببال

ترا حرام نباشد که خون ما ریزی

که هست پیش خداوند خون بنده حلال

چنان بچشمه ی نوش تو آرزومندم

که راه بادیه مستسقیان بآب زلال

زمن چه دید که هر دم که آید از کویت

چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال

رسانده ام بکمال از محبت تو سخن

اگرچه گفته ی خواجو کجا رسد بکمال

شب فراق بگفتیم ترک صبح امید

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال