گنجور

 
خواجوی کرمانی

جان توجه بروی مهوش کرد

دل تمسّک بزلف دلکش کرد

مهر رویش که آب آتش برد

خاک بر دست آب و آتش کرد

آنک کارم چو طرّه بر هم زد

همچو زلفم چرا مشوش کرد

ابرویش تا چه شد که پیوسته

برمه و مشتری کمانکش کرد

هر خدنگی که غمزه اش بگشود

نسبتش دل بتیر آرش کرد

مردم دیده ام بخون جگر

صفحه ی چهره را منقّش کرد

روز خواجو بروی او خوش بود

خوش نبود آنک رفت و شب خوش کرد