گنجور

 
خواجوی کرمانی

اندم که نه شمع و نه لگن بود

شمع دل من زبانه زن بود

واندم که نه جان و نه بدن بود

دل فتنه یار سیمتن بود

در آینه روی یار جستم

خود آینه روی یار من بود

دل در پی او فتاد و او را

خود در دل تنگ من وطن بود

موج افکن قلزم حقیقی

هم گوهر و هم گهر شکن بود

دی بر در دیر دردنوشان

آشوب خروش مرد و زن بود

دیدم بت خویش را که سرمست

در دیر حریف برهمن بود

هر بت که مغانش سجده کردند

چون نیک بدیدم آن شمن بود

پروانه ی روی خویشتن شد

آن فتنه که شمع انجمن بود

چون پرده ز روی خویش برداشت

خود پرده ی روی خویشتن بود

خواجو بزبان او سخن گفت

هیهات چه جای این سخن بود