گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرا وقتی نگاری خرگهی بود

که قدّش غیرت سرو سهی بود

نه از باغش مرا برگ جدایی

نه از سیبش مرا روی بهی بود

بشب روشن شدی راهم زرویش

ز مویش گرچه بیم گمرهی بود

ز چشم آهوانش خواب خرگوش

نه از مستی ز عین روبهی بود

سخن کوته کنم دور از جمالش

مراد از عمر خویشم کوتهی بود

رخم پر ناردان می شد ز خوناب

که از نارش دمی دستم تهی بود

ز مردان رهش خواجو در این راه

کسی کو جان بداد آنکس رهی بود