گنجور

 
خواجوی کرمانی

میانش موئی و شیرین دهان هیچ

ازین موئی نمی بینم وز آن هیچ

دهانش گوئی از تنگی که هیچست

بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

میانش یک سر مویست و گوئی

ندارد یک سر مو در میان هیچ

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ

میانش بی سخن همچون دهان هیچ

بجز وصف دهان نیست هستیش

نمی آید حدیثم بر زبان هیچ

میانش چون تنم در بی نشانی

دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

خوشا با دوستان در بوستان عیش

که باشد بوستان بی دوستان هیچ

گل سوری نبینم در بهاران

چو روی دلستان در گلستان هیچ

برون از اشک از چشمم نیاید

کنار سبزه و آب روان هیچ

برو خواجو که با گل درنگیرد

خروش بلبل فریاد خوان هیچ

سحرگه خوش بُود گل چیدن از باغ

ولیکن گر نگوید باغبان هیچ