گنجور

 
خواجوی کرمانی

دمی بصحبت پیری رسیده بودم دوش

که بود منشی دیوان چرخ را استاد

ز حال بنده بپرسید و گفت نشنیدم

قصیده ئی که بتجدیدت اتفاق افتاد

دعاش کردم و گفتم که گفته ام دو سه بیت

بمدح خواجه ی آفاق صدر دولت و داد

گشاد رشته ی لؤلؤی نظم آن ابیات

ولی هنوز سر درج مکرمت نگشاد

سیاه گشت مرا دیده چون مداد و هنوز

بهیچوجه بهای مداد نفرستاد

چو این حدیث بگفتم بچشم کین در من

نگاه کرد و بخندید و گفت شرمت باد