دمی بصحبت پیری رسیده بودم دوش
که بود منشی دیوان چرخ را استاد
ز حال بنده بپرسید و گفت نشنیدم
قصیده ئی که بتجدیدت اتفاق افتاد
دعاش کردم و گفتم که گفته ام دو سه بیت
بمدح خواجه ی آفاق صدر دولت و داد
گشاد رشته ی لؤلؤی نظم آن ابیات
ولی هنوز سر درج مکرمت نگشاد
سیاه گشت مرا دیده چون مداد و هنوز
بهیچوجه بهای مداد نفرستاد
چو این حدیث بگفتم بچشم کین در من
نگاه کرد و بخندید و گفت شرمت باد