شمارهٔ ۲۶ - فی مدح الصاحب السعید شمس الحق و الدین محمود صاین طاب ثراه
اگرچه بیخبر افتادهام ز یار و دیار
دلم مقیم دیارست و جان ملازم یار
چه غم ز بُعد مسافت چو قرب جانی هست؟
نظر به یار بوَد نی به قُرب و بُعد دیار
اگر نگار نگیرد شگستگان را دست
به هیچ روی نشاید گرفت دست نگار
میان یار و کنارم زهی خیال که نیست
در این میان که افتادهام امید کنار
ایا صبا چو بدان گلشن روان برسی
بگو ز خاطر عاطر مرا فرو مگذار
اگر دم از گل صد برگ میزنی شاید
ولی نبایدت آسودن از خروش هَزار
بدان امید که همچون تو گوهری یابد
شدهست مردم چشمم مقیم دریابار
ز حاجیان تو در حیرتم که پیوسته
کشیدهاند کمان بر دو جادوی بیمار
اگرچه سرو سهی شد بهراستی آزاد
کند به بندگی قد سرکشت اقرار
تنم نگر که شد از شوق خط مشکینت
بسان خامهی مخدوم عصر زار و نزار
تطاول از چه کند آن دو زلف گردنکش
بهدور معدلت قطب آسمان مقدار
سحاب بخشش دریا نوال پاک گهر
سپهر مرتبت کان یسار کوه و قار
فروغ دیده آفاق شمس دنیی و دین
که هست درگه او قبله صغار رکبار
دهد به بحر دل ملک بخش او اجرای
دهد با بر کف دُر نثار او ادرار
خرد که منشی علم الهیست مقیم
چو کودکان سبق مدحتش کند تکرار
سپهر عودی اگر پرده ی هواش زند
بدیع نیست که مستحضرست بر ادوار
درست مغربی مهر اگرچه هست روان
به نزد خاطر او کی بود تمام عیار؟
همای دولتش از بیضه چون برون زد سر
گرفته بود زمین و زمانه در منقار
اگر به تیغ بگیرد جهان عجب نبود
جهان گرفتن بر شمس کی بود دشوار؟
زهی سپهر برین را به درگه تو یمین
خهی زمان و زمین را ز بخشش تو یسار
زمین ز خون عدویت محیط موجافکن
زمان به کین حسودت نهنگ مردمخوار
ز نعل مرکب تو سوده ماه را جبهه
ز رای روشن تو تیره مهر را بازار
سمند گرمروَت کوهِ آسمانسرعت
خدنگ چارپرت شاهباز شیر شکار
ارادت تو مدار سپهر را مرکز
عنایت تو اساس زمانه را معمار
تو آن کریم نهادی که با افاضت جود
محیط را بهدل و دست تست استظهار
اعادی تو کلابند و ملکشان جیفه
از آن مقیم دوانند در پی مردار
خدایگانا چون پایمال غم شدهام
بگیر دستم و در دست محنتم مگذار
کجا برم دو جهان گر عنایتت نبود
چو سر ز دست برون رفت گو برو دستار
بر آستان رفیعت فتادهام چون خاک
بهشرط آنکه نگیرد دلت ز بنده غبار
بدان خدای که مشاطگان قدرت او
کنند سلسله مرغول طرّه شب تار
بدان کریم که بخشد به نای موسیجه
نوای نغمه داود و لحن موسیقار
بع صنع لم یزل و لا یزال واهب عقل
که عقل را نبود با چرا و چونش کار
به کنج خانه تفضیل مالک ملکوت
که وهم در حرم حرمتش ندارد بار
به کحل معرفت سرمدی که حی قدیم
بدان برد رمد از دیده اولی الابصار
به شاه تخت رسالت که عنکبوتی را
به پردهداری تشریف داد بر در غار
به عزم عالم بالا چو کوفت کوس عروج
علم برون زد از این دیر دایره کردار
به مقدم و قدم صدق یار غار نبی
به عدل محتسب دین احمد مختار
به آب ابر حیا بار چشم ذی النورین
به تاب تیغ جهانسوز حید کرار
به خون حلق حسین و به حسن خلق حسن
به جد و جهد و جهاد مهاجر و انصار
به سوز و ساختن صابرین فی الآفات
به آه و زاری مستغفرین بالاسحار
به نزهت چمن بوستانسرای هدی
که طایرست از آن روضه جعفر طیار
به هادیان سبیل و به کاتبان صحف
به هاتفان جبال و به ساکنان قفار
به واصلان جدا از تواصل و موصل
به سالکان برون از مدائن و امصار
به حاضران معرّا ز نسبت محضر
به ذاکران مبرّا ز وصمت تذکار
به ناظران عری از وسایل منظر
به ناطقان بری از قراین گفتار
به شبلئی که بر آورد گرد از این بیشه
باد همی که برون برد گوی از این مضمار
به آشیانه مرغان گلشن ملکوت
به آستانه سکّان گنبد دوار
بدان شکسته که قایم بدو شدند اوتاد
بدان وثیقه که واثق بدو شدند اخیار
به آیتی که دبیران صنع لم یزلی
نوشتهاند برین هفت هیکل از زنگار
به نسخهای که خرد بر بیاض صفحه او
کند مطالعهی سرّ مخزن الاسرار
به ساز پرده دل در مجالس ارواح
به سوز مجمر جان در سرادق انوار
بدان سوار که بود از رسالتش افسر
بدان مطیه که بود از هدایتش افسار
بدان زمان که بود انقطاع دور زمان
بدان سحر که بود بامداد روز شمار
بدان تصادم هیبت که حافظان نفوس
کنند منقطع آن دم علاقهی اعمار
به روضهای که در او هست هشت خلد آبی
به دوحهای که برو هست هفت دوزخ نار
به ملکت ملکوت و به فالق الاصباح
به گلشن جبروت و به مورق الاشجار
بدان حظیره که بود ابن آذرش طیان
بدان سفینه که شد نوح مرسلش نجار
بدان عصا که کلیمش فکنده بود از دست
بدان شتر که حبیبش گرفته بود مهار
به مرکزی که بدان میکند ستاره مسیر
به نقطهای که بر آن میکند زمانه مدار
به طاعتی که بدان سرفراز شد گردون
به موقفی که بدان پایبند شد کهسار
به مسندی که بر آن سعد اکبرست مقیم
به ادهمی که بر آن شاه انجم است سوار
بدان حواری شب گرد آبگون هودج
بدان عماری زرکار آتشینمسمار
به جرعهای که بوَد عقل کل از او سرمست
به نفخهای که بود عقل کل ازو هشیار
به عکس آینهی هفت جوش سبز غلاف
به پیر منحنی سبزپوش آینهدار
به حشر و نشر و به وعد و وعید و خوف و رجا
به صبح و شام و به نور و ظلام لیل و نهار
به هفت منظره و شش جهان و پنج حواس
به چار طبع و سه روح و دو کون و یک دادار
به صفّ صُفّهنشینان بارگاه قبول
به بار یافتن جان به صدر صفه بار
به غمزهایکه ازو خیره میشود غمّاز
به طرهایکه ازو طیره میشود طرّار
به دستیاری ساغر به پایمردی پای
به سرفرازی قامت به شیوه رفتار
به غمگساری شادی به طلعت میمون
به بختیاری مُقبل به سکه دینار
به خاکبیزی باد و به بادپایی آب
به آبداری خاک و به نور بخشی نار
به طبع نادره فرمای و وهم دوراندیش
به عقل خردهشناس و خیال نقش نگار
به شمس صیقلی و بدر آینهگردان
به صبح قرصهفروش و به شام قرص او بار
به چرخ تیر کماندار و برق تیرانداز
به رعد نعره زن و آفتاب تیغ گزار
به آتش دل روز و به باد سرد سحر
به آبروی غدیر و به خاک پای جدار
به دود سینه عود و به ساز پرده ی چنگ
به سوز نغمه ی زیر و به درد ناله ی زار
به سبزه لب جوی و به خنده ی رخ گل
به سایه ی سر سرو و به گونه ی گلنار
به چشمه های بساتین و گوشهای چمن
به دستهای ریاحین و پنجههای چنار
به اشک چشم گهربار ابر و نکهت باغ
به سوز ناله شبگیر کبک و نغمهی سار
به تاب سینه پروانه و آب دیده شمع
به بانگ مرغ صراحی و جام نوشگوار
به صدر صاحب اقلیمبخش کشورگیر
به قدر آصف جم بزم گستهم پیکار
به باد خلق تو یعنی نسیم عنبر بیز
به تاب قهر تو یعنی سموم آتشبار
به سوز سینه ی من بالخفاء و الاعلان
به آب دیده من بالعشی و الابکار
به تابخانه نُهسقف ششدریچه که هست
ز بارگاه جلال تو قبّه زرکار
که بعد ازین به دلآزاری و تعدّی من
مهل که دست برآرد زمانهی غدّار
ترا بدین همه سوگند میدهم که مرا
کمینه بندهای از بندگان خویش انگار
گرت هزار چون من چاکرند در خدمت
مرا بپرور و آنگه هزار و یک پندار
گرم تو خوار کنی کس نگویدم که عزیز
ورم عزیز کنی هیچ کس ندارد خوار
من آن مدیح سگالم ترا که ساخته است
ز شوق مدح تو شعری ز شعر بنده شعار
همیشه تا متعاقب بود شهور و سنین
همیشه تا متوالی بود خزان و بهار
جهان طفیل وجود تو باد و ملک وجود
مباد بی تو و بادی ز عمر برخوردار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
موسیجه نام پرنده است؛ یاکریم، گونهای قُمری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت
هر آینه چو همه میخورد گل آرد بار
به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست
به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار
مدیح تا به بر من رسید عریان بود
ز فرّ و زینت من یافت طیلسان و ازار
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
به تیغ شاه نگر، نامهٔ گذشته مخوان
که راستگویتر از نامه تیغ او بسیار
چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد
[...]
قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
[...]
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.