گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگرچه بی خبر افتاده ام زیار و دیار

دلم مقیم دیارست و جان ملازم یار

چه غم ز بعد مسافت چو قرب جانی هست

نظر بیار بودنی بقرب و بعد دیار

اگر نکار نگیرد شگستگان را دست

بهیچ روی نشاید گرفت دست نگار

میان یار و کنارم زهی خیال که نیست

در این میان که افتاده ام امید کنار

آیا صبا چو بدان گلشن روان برسی

بگو ز خاطر عاطر مرا فرو مگذار

اگر دم از گل صد برگ می زنی شاید

ولی نبایدت آسودن از خروش هزار

بدان امید که همچون تو گوهری یابد

شدست مردم چشمم مقیم دریابار

ز حاجیان تو در حیرتم که پیوسته

کشیده اند کمان بر دو جادوی بیمار

اگرچه سرو سهی شد براستی آزاد

کند ببندگی قد سرکشت اقرار

تنم نگر که شد از شوق خط مشکینت

بسان خامه ی مخدوم عصر زار و نزار

تطاول از چه کند آن دو زلف گردنکش

بدور معدلت قطب آسمان مقدار

سحاب بخشش دریا نوال پاک گهر

سپهر مرتبت کان یسار کوه و قار

فروغ دیده آفاق شمس دنیی و دین

که هست درگه او قبله صغار رکبار

دهد ببحر دل ملک بخش او اجرای

دهد با بر کف دُر نثار او ادرار

خرد که منشی علم الهیست مقیم

چو کودکان سبق مدحتش کند تکرار

سپهر عودی اگر پرده ی هواش زند

بدیع نیست که مستحضرست بر ادوار

درست مغربی مهر اگرچه هست روان

بنزد خاطر او کی بود تمام عیار

همای دولتش از بیضه چون برون زد سر

گرفته بود زمین و زمانه در منقار

اگر بتیغ بگیرد جهان عجب نبود

جهان گرفتن بر شمس کی بود دشوار

زهی سپهر برین را بدرگه تو یمین

خهی زمان و زمین را ز بخشش تو یسار

زمین ز خون عدویت محیط موج افکن

زمان بکین حسودت نهنگ مردمخوار

ز نعل مرکب تو سوده ماه را جبهه

ز رای روشن تو تیره مهر را بازار

سمند گرم روت کوه آسمان سرعت

خدنگ چارپرت شاهباز شیر شکار

ارادت تو مدار سپهر را مرکز

عنایت تو اساس زمانه را معمار

تو آن کریم نهادی که با افاضت جود

محیط را بدل و دست تست استظهار

اعادی تو کلابند و ملکشان جیفه

از آن مقیم دوانند در پی مردار

خدایگانا چون پایمال غم شده ام

بگیر دستم و در دست محنتم مگذار

کجا برم دو جهان گر عنایتت نبود

چو سر ز دست برون رفت گو برو دستار

بر آستان رفیعت فتاده ام چون خاک

بشرط آنک نگیرد دلت ز بنده غبار

بدان خدای که مشاطگان قدرت او

کنند سلسله مرغول طرّه شب تار

بدان کریم که بخشد بنای مو سیجه

نوای نعمه داود و لحن موسیقار

بصنع لم یزل و لا یزال واهب عقل

که عقل را نبود با چرا و چونش کار

بکنج خانه تفضیل مالک ملکوت

که وهم در حرم حرمتش ندارد بار

بکحل معرفت سرمدی که حی قدیم

بدان برد رمد از دیده اولی الابصار

بشاه تخت رسالت که عنکبوتی را

بپرده داری تشریف داد بر در غار

بعزم عالم بالا چو کوفت کوس عروج

علم برون زد از این دیر دایره کردار

بمقدم و قدم صدق یار غار نبی

بعدل محتسب دین احمد مختار

بآب ابر حیا بار چشم ذی النورین

بتاب تیغ جهانسوز حید کرار

بخون حلق حسین و بحسن خلق حسن

بجد و جهد و جهاد مهاجر و انصار

بسوز و ساختن صابرین فی الآفات

بآه و زاری مستغفرین بالاسحار

بنزهت چمن بوستانسرای هدی

که طایرست از آن ورضه جعفر طیار

بهادیان سبیل و بکاتبان صحف

بهاتفان جبال و بساکنان قفار

بواصلان جدا از تواصل و موصل

بسالکان برون از مدائن و امصار

بحاضران معرّا ز نسبت محضر

بذاکران مبرّا ز وصمت تذکار

بناظران عری از وسایل منظر

بناطقان بری از قراین گفتار

بشبلئی که بر آورد گرد از این بیشه

باد همی که برون برد گوی از این مضمار

بآشیانه مرغان گلشن ملکوت

بآستانه سکّان گنبد دوار

بدان شکسته که قایم بدو شدند اوتاد

بدان وثیقه که واثق بدو شدند اخیار

بآیتی که دبیران صنع لم یزلی

نوشته اند برین هفت هیکل از زنگار

بنسخه ئی که خرد بر بیاض صفحه او

کند مطالعه ی سرّ مخزن الاسرار

بساز پرده دل در مجالس ارواح

بسوز مجمر جان در سرادق انوار

بدان سوار که بود از رسالتش افسر

بدان مطیه که بود از هدایتش افسار

بدان زمان که بود انقطاع دور زمان

بدان سحر که بود بامداد روز شمار

بدان تصادم هیبت که حافظان نفوس

کنند منقطع آن دم علاقه ی اعمار

بروضه ئی که در او هست هشت خلد آبی

بدوحه ئی که برو هست هفت دوزخ نار

بملکت ملکوت و بفالق الاصباح

بگلشن جبروت و بمورق الاشجار

بدان حظیره که بود ابن آذرش طیان

بدان سفینه که شد نوح مرسلش نجار

بدان عصا که کلیمش فکنده بود از دست

بدان شتر که حبیبش گرفته وبد مهار

بمرکزی که بدان می کند ستاره مسیر

بنقطه ئی که بر آن می کند زمانه مدار

بطاعتی که بدان سرفراز شد گردون

بموقفی که بدان پای بند شد کهسار

بمسندی که بر آن سعد اکبرست مقیم

باد همی که بر آن شاه انجمست سوار

بدان حواری شب گرد آبگون هودج

بدان عماری زرکار آتشین مسمار

بجرعه ئی که ود عقل کل از او سرمست

بنفخه ئی که بود عقل کل ازو هشیار

بعکس آینه ی هفت جوش سبز غلاف

بپیر منحنی سبز پوش آینه دار

بحشر و نشر و بوعد و وعید و خوف و رجا

بصبح و شام و بنور و ظلام لیل و نهار

بهفت منظره و شش جهان و پنج حواس

بچار طبع و سه روح و دو کون و یک دادار

بصفّ صفّه نشینان بارگاه قبول

ببار یافتن جان بصدر صفه بار

بغمزه ئیکه ازو خیره می شود غماز

بطره ئیکه ازو طیره می شود طرّار

بدستیاری ساغر بپایمردی پای

بسرفرازی قامت بشیوه رفتار

بغمگساری شادی بطلعت میمون

ببختیاری مُقبل بسکه دینار

بخاک بیزی باد و بباد پائی آب

بآب داری خاک و بنور بخشی نار

بطبع نادره فرمای و وهم دوراندیش

بعقل خرده شناس و خیال نقش نگار

بشمس صیقلی و بدر آینه گردان

بصبح قرصه فروش و بشام قرص او بار

بچرخ تیر کماندار و برق تیرانداز

برعد نعره زن و آفتاب تیغ گزار

بآتش دل روز و بباد سرد سحر

بآبروی غدیر و بخاک پای جدار

بدود سینه عود و بساز پرده ی چنگ

بسوز نغمه ی زیر و بدرد ناله ی زار

بسبزه لب جوی و بخنده ی رخ گل

بسایه ی سر سرو و بگونه ی گلنار

بچشمه های بساتین و گوشهای چمن

بدستهای ریاحین و پنجه های چنار

باشک چشم گهربار ابر و نکهت باغ

بسوز ناله شبگیر کبک و نغمه ی سار

بتاب سینه پروانه و آب دیده شمع

ببانک مرغ صراحی و جام نوشگوار

بصدر صاحب اقلیم بخش کشورگیر

بقدر آصف جم بزم گستهم پیکار

بباد خلق تو یعنی نسیم عنبر بیز

بتاب قهر تو یعنی سموم آتشبار

بسوز سینه ی من بالخفاء و الاعلان

بآب دیده من بالعشی و الابکار

بتابخانه نه سقف شش دریچه که هست

ز بارگاه جلال تو قبّه زرکار

که بعد ازین بدل آزاری و تعدی من

مهل که دست برآرد زمانه ی غدار

ترا بدین همه سوگند می دهم که مرا

کمینه بنده ئی از بندگان خویش انگار

گرت هزار چون من چاکرند در خدمت

مرا بپرور و آنگه هزار و یک پندار

گرم تو خوار کنی کس نگویدم که عزیز

ورم عزیز کنی هیچ کس ندارد خوار

من آن مدیح سگالم ترا که ساخته است

ز شوق مدح تو شعری ز شعر بنده شعار

همیشه تا متعاقب بود شهور و سنین

همیشه تا متوالی بود خزان و بهار

جهان طفیل وجود تو باد و ملک وجود

مباد بی تو و بادی ز عمر برخوردار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode