گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو نشد ز بام طارم این نیلگون حصار

منجوق چتر خسرو سیاره آشکار

از موکب طلایه سلطان نیمروز

بشکست قلب کوکبه ی خیل زنگبار

دامن کشان ز کلّه زربفت شد پدید

خاتوان حجله خانه مشرق عروس وار

ناگه در آمد از درم آن ماه مهربان

سر تا قدم مرکب از الطاف کردگار

در پا فکنده طرّه مشکین مشکبوی

بر کف گرفته باده نوشین خوش گوار

هر ذره مشرقی شده خلوتسرای من

از عکس جام باده صافی و روی یار

من در خمار مانده از آن چشم نیم مست

وز دل قرار رفته از آن زلف بیقرار

جانم بلب رسانده و از لب نداده کام

کارم ز دست برده و از سر گرفته کار

از من کناره کرده و دانم که جز کمر

کس با میان او نکند دست در کنار

سر می کشید سنبلش از دست و جان من

افتاده در کشاکش آن زلف تابدار

از رشک چین طره مشکین دلکشش

خون گشته در بلاد ختن نافه تتار

کردم بمار نسبت زلفش وزین سخن

بر خویشتن ز غصه بپیچید همچو مار

در شکرش ملاحت و در لب شکرستان

بر لاله اش کلاله و بر سرو لاله زار

جعدش بنفشه نکهت و خطش بنفشه فام

ماهش بنفشه زیور و سروش بنفشه بار

در غنچه اش تبسم و در سنبلش فریب

در لاله اش لطافت و در نرگسش خمار

چون روزگار حاسد مخدوم شرق و غرب

آشفته بر گلش گره زلف مشگبار

فخرالانام کهف بشر قدوه صدور

غوث الوری ملاذ امم مفخر کبار

بر صدر روزگار کسیرا مجال نیست

از حشمت و جلال مگر صدر روزگار

فرخنده صدر دولت و دین کز نفاذ حکم

بربست چرخ سرزده را دست اقتدار

آن قطب معدلت که سپهریست از علو

وان مفخر جهان که جهانیست از وقار

هر لحظه صیت رتبتش از فرط کبریا

بر ساکنان عالم علوی کند گذار

بنیاد خاک اگر نبدی حلم او بر آب

مسدود کی شدی بمسامیر کوهسار

هر چند بر محک زنمش پیش رای او

گوئی درست مهر ندارد جوی عیار

ای کعله جلال ترا سد ره در طواف

وی سده ی جناب ترا کعبه در جوار

بر سقف کبریای تو برجیس پاسبان

بر آستان قدر تو خورشید پرده دار

از دفتر ضمیر تو حرفیست آفتاب

کز زر نوشته اند بر این لوح سیمکار

ملک جهان بیسر یسارت خورد یمین

دریا و کان بیمن یمینت دهد یسار

عالم باهتمام وجود تو در وجود

لیکن وجود را بوجود تو افتخار

گردون بگرد مرکز خاک از مدار اوست

حکمت بگرد مرکز گردون کند مدار

سر برنیامدی بر قدر تو چرخ را

گر لطف شامل تو نگفتی که سر بر آر

پیروزه ی سپهر که زیبد نگین تو

نام تو بر نگین معالی کند نگار

جز باز همت تو ندارد کسی بیاد

مرغی که کرگسان سپهرش بود شکار

طاق فلک ز قصر معالیت باشکوه

قوس قزح ز طارم ایوانت یادگار

چون حضرتت بساط شرف گسترد سپهر

در مجلست ز خوشه ی پروین کند نثار

ذاتت ورای مرتبه ی جمله عالمست

عالم بذات تست گرش هست اعتبار

مهر جهان فروز که سلطان انجمست

بوسد جناب درگهت از روی اضطرار

در روزگار عدل تو آشفتگی نماند

جز در شکنج طره خوبان قندهار

بر شش جهة موانع یاجوج فتنه را

حفظ جهان پناه تو سدیست استوار

در مغز فتنه از اثر اهتمام تو

ترکیب گشته خاصیت کوک و کوکنار

اجرام اختران سماوی باتفاق

کردند بر مجاری حکم تو اقتصار

چون آسمان مطاوع و اجرام چاکرند

اندیشه زین سپس زمدار فلک مدار

شعرم بمدحت تو بشعری رسید از آنک

شعری سزد که باشدش از شعر من شعار

با شهسوار چرخ برین هم عنان شود

طبعم چو بر سمند معانی شود سوار

تا چار مادرست و سه فرزند کون را

یکدم مباد ذات تو خالی ز پنج و چار

بادا بقای عمر تو چندانکه در حساب

آنرا هزار سال محاسب کند شمار

از طول ده کسوت عمر ترا طراز

وز سیر چرخ ساعد حکم ترا سوار

کار تو در ترقی و جاه تو مستدام

ملک تو بی نهایت و عمر تو پایدار