گنجور

 
خواجوی کرمانی

نوشته اند مقیمان قبه ی زنگار

بلاژورد برین نه کتابه زرکار

که ای نمونه ی نقش نگارخانه ی کن

مکن صحیفه دل را سواد نقش و نگار

توئی یگانه شش منظر و سه روح و دو کون

مشو فسانه ی این هفت گوی و نه مضمار

بیا و دامن همت بدست نفس مده

برونگین سلیمان به اهرمن مسپار

برین طبقچه ی چرخی و قرص گرم ملرز

وزین سراچه خاکی امید مهر مدار

وفا مجوی ز گیتی که بی کشیدن تیغ

گهر ز کیسه خارا نمی دهد کهسار

ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون

مهل که آینه ی دل بگیردت زنگار

مباش غرّه بدین پنج روز نقد حیات

که عمر بر سر پایست و چرخ بر سر کار

مپیچ بر خود و از خط مرو بهیچ رهی

که بر سر تو قلم رفته است چون طومار

گرت در آتش سوزان برند ساخته باش

که تا درست نهندت چو زر زروی عیار

زبان سوسن آزاد از آن دراز آمد

که همچو بلبل بیدل نمی کند گفتار

چو در مششدر این کعبتین شش سوئی

بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار

مجاوران زوایای عالم ملکوت

ندا دهند ترا بالعشی و الابکار

که تا برون نروی زین مضیق جسمانی

چگونه بار دهندت بصدر صفه ی یار

چو آفتاب گرت میل ارتفاع بود

برآی بر شرف بام این کبود حصار

گذشت کوکبه ی عمر همچو سیاره

تو نیز بگذار از این هفت کوکب سیار

گرت بمهره فریبد زمانه چون افعی

بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار

سپهر کاین همه می گردد از برای دو قرص

چو نیک در نگری هندوئیست آینه دار

ترا چو سرو بآزادگی بر آید نام

چو نرگس ار ننهی چشم بر زر و دینار

خیال گنج زراهت چنان برون بردست

که نیستت خبر از اژدهای مردمخوار

از آن شمار زرت کس نمی تواند کرد

که در شمار نیاری حساب روز شمار

چه سود بر سر نرگس کلاه زرحقه

که هست روز و شب از بهر شش درم بیمار

نه مرد پنجه ی چرخی که در زبردستی

براستی نبود بیدمرد دست چنار

نسیم صبح سعادت بخون دل یابی

بحکم انک ز خونست اصل مشک تتار

من بچشم حقارت نظر بمردم از انک

ز خوار کردن مردم شوند مردم خوار

کمال قدرت حق بین که می کند تحریر

برین صحیفه سواد و بیاض لیل و نهار

دگر از این فلک سالخورده بیهده گرد

بگرد مرکز خاکی طمع مدار مدار

بحکم اوست که مرغان خوش نوای چمن

برآورند ز سرو سهی خروش هزار

وگرنه جستن مرغی ز برگ شاخچه ئی

خیال باشد در چار گوشه گلزار

رسید باد بهاران و بوی گل خواجو

دریغ عمر که بگذشت همچو باد بهار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode