گنجور

 
خواجوی کرمانی

قمری قاری نگر بگرفته در منقار قیر

بی تکلم در کلام و بی ترنم در صفیر

مرغ جمشیدست و چونجمشید بازرین سلب

مار ضحاکست و چون ضحاک بر سیمین سریر

مرغ خوانندش چو باشد زر جهانی را نوا

مار گویندش چو آید زو جهانی در نفیر

همچو ذوالقرنین بر ظلمت زده زرین علم

وانگه از سرچشمه ی آب حیوتش ناگزیر

چشمه ی خضرش زبان و کرم ایوبش بدن

اشک یعقوبش لعاب و لحن داودش صریر

مشربش زنگبار و آشیانش در ختن

سیر او بر دشت سیم و غوص او در بحر قیر

گرچه خط عنبرینش می دهد گرد عذار

راست چون طفلیست کاید از دهانش بوی شیر

فرش قالی بافد اما هر دمش گوید خرد

کاین قصب را بین کشیده نقش ششتر بر حریر

مارمشک افشان ز مور عنبری صورت نمای

مور مشک آسا ز مار حمیری صورت پذیر

از شب خورشید زا چون صبح صادق در طلوع

بر سپهر شب نما چون نجم ثاقب در مسیر

لجه دریای قیر از جزر و مدش پر بخار

دامن صحاری سیم از خط و خالش پر عبیر

از بخار او معطر قصر سلطان دماغ

وز عبیر او معنبر جیب سکّان ضمیر

مار بیمارست وحی ناطقش داند حکیم

پخته خوارش می نهند و خامه اش خواند دبیر

گرنه مجروحست خون از وی چرا گرد دروان

ورنه رنجورست رنگش از چه باشد چون زریر

عقل کل ذوالنون مصری گویدش وین دور نیست

زانک دانش را مشارست و معانی را مشیر

لیلة القدرش بود تسبیح در روز برات

یولج اللیلش بود اوراد در شبهای تیر

گر ندیدی ماهی ذوالنون و دریای محیط

راستی ماهیت او بین و انگشت وزیر

سر نهد بر خط حکمش آفتاب شرق و غرب

زان سبب شد آفتاب شرق و غربش دستگیر

اختر برج نظام الملک طوسی کهف ملک

آنک او را کمترین لالا بود بدر منیر

آصف ثانی بهاء الحق و الدین کز علو

باشد از خاک درش گردی سپهر مستدیر

آب تیغش گوهر تأئید را بحر محیط

نوک کلکش کشته اومید را ابر مطیر

طاق کسری در ازای بارگاهش منکسر

قصر قیصر با وجود طاق ایوانش قصیر

اصطناع بحر و کان از ابر دستش مستعار

ارتفاع آسمان از آستانش مستعیر

گر وزد بر عرصه محشر سموم هیبتش

دل بسوزد آتش سوزنده را بر زمهریر

آسمان منحنی را سایه ئی بر سر فکن

زانکه همچون عقل دراکت جهاندیدست و پیر

بنده چون از انوری خاطرت گوید سخن

آب گردد از حیای آتش طبعش اثیر

ور دمد بر آتش دوزح نسیم رافتش

آب گردد از حیای آتش طبعش اثیر

ور دمد بر آتش دوزخ نسیم رافتش

خنده بر گلدسته جنت زند نار سعیر

ای کف دریا نوالت آزرا نعم الکفیل

وی دل دانش پناهت عقل را نعم النصیر

قرة العین سپهری کافتابش می نهند

چشم عالم بین ز گرد نعل گلگونت ضریر

درفتد از صدمت کین تو تیغ از چنگ مهر

بشکند از صولت قهرت قلم در دست تیر

گر ز طبع خصم دم سرد تو گردون دم زند

بفسرد سرچشمه ی جوشان خور در ماه تیر

چرخ برگرد درت می گردد از بهر دو قرص

همچو بر خاک سر کوی جوانمردان فقیر

هر چه از جمع ایادی تو در عقد آورند

هفت کشور باشد از معشار آن عشر عشیر

شمس اگر دادی مرا در سعدی طالع مدد

لاف خاقانی زدی طبع رشیدم با ظهیر

با وجود آنک بیشم از کمال عنصری

سر بفرزندی نهد در باب دانائی مجیر

در ازل گوئی چو هر کس را نصیبی داده اند

زخم پیکان آمد این دلخسته را از چرخ پیر

در مدیحت چون کمان نطق بر گردون کشم

آفتاب تیغ زن را بر فلک دوزم بتیر

مشتری داند که در بازار دانش پروری

با شعار شعر من شعری نیرزد یک شعیر

یکنظر با من کن ای چو نعقل کل صاحبنظر

وز نظر مفکن مرا ای همچو دولت بینظیر

حضرت دستور و شعرم کشته آب از شرم آنک

نقد من قلبست و روز روشن و ناقد بصیر

تا بود پیروز بر لشکر کش مهراج زنک

قیصر قصر فلک با تیغ تیز مستنیر

هر کجا نهضت کنی از نصرت و فتحی دگر

بخت پیروزت مبشّر باد و اقبالت بشیر

روز میمون تو فرخ باد و فالت روز به

بخت فیروزت مبشر باد و اقبالت بشیر

بر خواقیم فلک طبع قضا حکمت مطاع

بر تقادیر زمان رای قدر قدرت قدیر

سدّه بوس بارگاهت هم وضیع و هم شریف

خاکروب آستانت هم صغیر و هم کبیر

مطربت ناهید و چون ناهید در مجلس هزار

خاطرت خورشید و چونخورشید در عالم خطیر

روز عمرت بی زوال و ملک و دولت مستدام

دوستان در اوج تعظیم و بداندیشان حقیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode