گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن بحر دم کشت و ازو دهر پر بخار

با کوه آتشست و ازو چرخ پر شرار

چون ابر بر بلندی و چون قطره در نشیب

چون سیل بر سواحل و چون موج در بحار

سوی فراز شیر فلک زو در ارتعاش

سوی نشیب گاو زمین زو در اضطرار

هایل هیون بپویه و پیل دمان برزم

ببر بیان بحمله و ضیغم بکارزار

زو مرغ باز مانده و زو میغ در حیا

زو باد آب گشته و زو برق شرمسار

آتش نه لیکن از نفش آفاق پر سموم

دریا نه لیکن از دمش افلاک پر بخار

آن ابر بهمنست بدستان زمین نورد

یا رخش رستمست ازو پیلسم فگار

مانند نقره خنک فلک رایض قضا

از آفتاب بسته برو زین زرنگار

چرخس و چرخ را نتوان دید بر زمین

بحرست و بحر را نتوان یافت در قفار

البرز آهنین سم و زو دیو منهزم

بادش جهان نورد و سلیمان بر او سوار

جمشید بین که اطلس گلریز آسمان

کرد از برای غاشیه ی توسن اختیار

خورشید بین بجرم ثوابت هلال را

بر سمّ خاره سمّ فلک کرده استوار

گه چون نهنگ در لجج افکنده اضطراب

گه چون پلنگ در فلک آورده انکسار

باشد چو خاک در نظرش کوه آتشین

گردد چو آب بر گذرش باد نوبهار

گاهی چو مار حلقه زند گرد حلق مور

گاهی چو مور سر بدر آرد ز چشم مار

چون ادهم سیاوش از آتش کند گذر

چون باد پای گیو ز جیحون کند گذار

مقدار انک دیده بهم بر زند کسی

هر نقطه ئی بچرخ در آید هزار بار

هر دم که عزم سیر کند گرد این مدر

پرگاروار بر سر یک مو کند مدار

چون او بقبله روی درآرد بسان چرخ

بر آسمان رود کره خاک چون غبار

گر سایه اش بکوه بر افتد به نیمروز

گردد چو آب زهره ی تنین بتیره غار

حیران شود ز قطره او ابر باد پای

خون بفکند ز شیهه ی او شیر مرغزار

با دست اگر چنانکه بود باد بارگیر

مرغست اگر چنانک بود مرغ باد خوار

بحر محیط بین و ازو ماه را طلوع

چرخ بسیط بین و بر او شاه را قرار

اعظم امیر شیخ حسین شهریار شرق

جمشید باد مرکب و خورشید سایه دار

آنکو گدای درگه او را ز کبریا

بر قیصران قصر فلک زیبد افتخار

سرو ار بیابد از در او نام بندگی

آزاد گردد از چمن و طرف جویبار

شوید بخون دیده بدور عدالتش

رنگ شراب لعل ز لب کبک کوهسار

در آفتاب گردش از آثار عدل او

آشفتگی نیافتم الا بزلف یار

خونخواره ئی ندیدم از آسیب خنجرش

بیرون ز چشم لاله عذاران قندهار

پشت کرم ز تربیت جود او قویست

شخص ستم بتولیت زاد او نزار

ای دوحه سنان تو در مرغزار کین

آورده بارها سر شیران شرزه بار

ای هفت کوه کوهه تند جهان نورد

از بختیان سرکش خیل تو یک قطار

چون مرغ جان که بلبل بستان قدسیست

در گلشن مدیح تو دستانسرا هزار

دریای جود را ز بنان تو جزر و مد

دیبای فضل را ز بیان تو پود و تار

ایام را مجاری حکم تو پایمرد

و اجرام را مراقی دست تو دستیار

بحر فراخ دل بیمنت خورد یمین

و ابر گوهر فشان زیارت برد یسار

شبرنگ مه جبین فلک سرعت ترا

از خیط شمس تافته اند اختران فسار

در عرصه گاه معرکه کان دشت محشرست

دوزخ شود ز آتش خشم تو آشکار

در دست و پای تو سنت افتد چو بندگان

سلطان هفت کشور گردون بزینهار

نسرین آشیان فلک را بگاه صید

شهباز رایت تو بمخلب کند شکار

جام جهان نمای که خوانندش آفتاب

دارد ز نور رای تو یک لمعه یادگار

هر مه که ماه نو کند اظهار زرگری

گردون کند ز نعل سمند تو گوشوار

خورشید کو سپه شکن خیل انجمست

هر شب رود ز ضربت تیغ تو در حصار

خوارست پیش نیزه تو جان بدسگال

زان روی بدسکال تو شد نیزه خوار خوار

از فکر ابر دست گهر پاش خسروی

طبعم شود چو بحر در افشان گهر نثار

یک ذره پیش خاطر من گاه مدحتت

نبود درست مغربی مهر را عیار

کلکم که عندلیب گلستان دانشست

گشتست ز آرزوی مدیحت سخن گزار

گر بر فلک برد ملک اوراق شعر من

شعری ز شعر روح فزایم کند شعار

عقل ار کند شعار کمالات وافرت

مشنو که تا بروز شمارش کند شمار

ور روزگار در قلم آرد مناقبت

او را چگونه دست دهد جز بروزگار

تا باشد از کنار مبرا محیط چرخ

بادا محیط جاه و جلال تو بسی کنار

محصول کن فکان ز عطای تو مستفاد

و اموال بحر و کان ز سخای تو مستعار

قطب صوامع فلکی مدحت ترا

اوراد خویش ساخته باللیل و النهار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode