گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

الحمدلله الذی خلق السموات العُلی

اوحی الی من لاح من آیاته نورالهُدی

آن درّ بحر کن فکان خوانده یتیمش آسمان

نابوده مثلش در جهان دُرّ یتیمی پر بها

شمع شبستان فلک سرو گلستان ملک

مردود راهش قد هلک مقبول رایش قدنجا

بیت المقدّس کوی او محراب خضر ابروی او

وز ظلمت گیسوی او طالع شده بدر الدّجی

زو کاخ بدعت منهدم صبح رسالت مبتسم

شمشاد قدّ فاستقم خورشید روی و الضّحی

آدم دم از گل نازده کو کوس ما اوحی زده

بر اوج او ادنی زده منجوق رایات دنی

فرّاش قصرش قیصران نعلین او تاج سران

در جنب او پیغمبران چون پیش خور جرم سُها

تاج لعمرک بر سرش تشریف طه در برش

بگرفته جوش لشکرش از حدّ الا تابلا

گل شسته بارویش ورق خون خورده از مهرش شفق

بحر از دل او در عرق ابراز کف او در حیا

دُرّ سیادت را صدف عرش مجیدش در کنف

هم کعبه از وی با شرف هم مروه از وی با صفا

او مرغ و گلشن لامکان او گنج و ویران کن فکان

او شمع و پرتو انس و جان او شمس و انجم انبیا

خود راز خود پرداخته بر هفت میدان تاخته

چشم فلک را ساخته نعل براقش توتیا

روح القدس جاندار او خلد برین رخسار او

کوثر بر گفتار او یکسو نهاده ماجرا

قرص قمر بشکافته زو طیبه طیبت یافته

و آن کز خطش سر تافته گشته سرش از تن جدا

ناموس اکبر محرمش و انفاس عیسی دردمش

برتر ز هفتم طارمش از فرط رفعت متکّا

مهر از جبینش برده ضونعل براقش ماه نو

کرّ و بیان را پیشرو روحانیون را پیشوا

و الشمس وصف روی او و اللیل نعت موی او

وز خلق عنبر بوی او پر مشک چین جیب هوا

هر صبحدم کاندر چمن گردد چو زلف یار من

گیسوی ریحان پرشکن از جنبش باد صبا

بشنو ز مرغ از شاخ گل کای پیشوایان سبل

صلّوا علی ختم الرسل اعنی النبی المصطفی

گر زانک می جوئی امان از قید این دار الهوان

تا در تنت باشد روان سلّم علی خیر الوری

ای ناسخ کیش هبل وی محرم سرّ ازل

طاوس باغ لم یزل عنقای قاف کبریا

جم بنده ی فرمان تو و ادریس مدحت خوان تو

داود در بستان تو خوش نغمه ئی بلبل نوا

پیک رهت روح الامین فرّاش کویت حورعین

باشد حدیث مشک چین با چین گیسویت خطا

چون چشمت ای خیر البشر در باغ مازاغ البصر

نرگس نباشد خوش نظر بادام نبود دلگشا

دریاب کافتادم زره شد نامه و نامم سیه

پشتم شد از بار گنه چون قامت گردون دو تا

بادا هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین

مگذار خواجو را چنین محبوس این محنت سرا

در این مضیق آب و گل هست از گنه خوار و خجل

او را درین ظلمت مهل وز نور معنی ده ضیا