گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش چون سیمرغ زرّین کوه بر قاف آشیان

آمدند از هر طرف مرغان شبخوان در فغان

شیشه ی شفّاف گشت از دوده ی ظلمت سیاه

و اتش نشّاف شد در شیشه ی شامی نهان

بسکه موج قیرگون برخاست از دریای قار

قیر فام آمد جهان از قیروان تا قیروان

عنبر خادم سر صندوق جوهر برگشاد

تا مرصّع کرد گردون لاژوردی پرنیان

مصریان از نیل بگذشتند و از اقصای شام

گشت پیدا سایه چتر شه هندوستان

شب که شاهان حبش مهراج زنگش می نهند

بر فراز ادهم افکند از غسق بر گستوان

منطقی گشت آتش خورشید و شد سطح هوا

از دل پرتاب این گردون گردان پر دخان

بدر شامی کو چراغ بزمگاه کبریاست

از رخ رخشنده روشن کرده بزم اختران

داده گل رویان نرگس چشم علوی را شفق

دردنوشان افق را باده ی چون ارغوان

من بخوناب جگر بر چهره می کردم سواد

هرچه آن درباب خون دیده ام می شد روان

خاره سایان غمم را چون گران می شد رکاب

باد پایان سرشکم را سبک می شد عنان

گه چو ماهی می شدم مستغرق دریای دل

گاه چون مه می نهادم روی در صحرای جان

مهد انس از چار طاق عنصر آوردم برون

وز فراز هفت خرگه برکشیدم سایبان

چرخ اطلس را بخون دل بشستم آستین

قطب گردونرا بمژگان نقش بستم آستان

چون نمی دیدم مکانی در خور تمکین خویش

از مکان بگذشتم و کردم وطن در لامکان

گلشنی دیدم همه پر گل ولیکن بی ذبول

بلبلان در وی همه گویا ولیکن بی زبان

عرصه ئی از چار حدّ طبع و ارکان برکنار

خطه ئی از شهر بند چرخ و انجم بر کران

قائلان آن شبستان همچو طوطی در سخن

طائران آن گلستان همچو عنقا بی نشان

بی تکلّم یک بیک با اهل معنی در حدیث

بی تلفّظ جمله با اهل معانی در بیان

فصلشان بی انفصال و وصلشان بی اجتماع

بعدشان بی ارتداد و قربشان بی اقتران

خاطرم گاهی نظر می باخت با رخسار این

فکرتم گاهی فرس می تاخت در مضمار آن

گفتم آیا این جماعت را که باشد مقتدا

عقل مرشد گفت مقصود وجود انس و جان

گوهر درج ولایت قبله ی روی زمین

اختر برج هدایت زبده ی دور زمان

سیف دین الحق و الدنیا امام الخافقین

شمع جمع اولیا سرّاله المستعان

در حدیث ارخوانده ئی السیف محّاالذنوب

از پی محو گنه نام بزرگ او بخوان

آنکه پای منبرش بودی فلک را بوسه جای

وانک رای انورش بودی ملکرا ترجمان

شد سپهر از خاکروب معبد او سر فراز

و اختران از همت عالی او صاحبقران

از تفاخر نعل اسبش پاره ی کف الخضیب

وز شرف نعلین او اکلیل فرق فرقدان

خوانده روح قدسی او را موسی عیسی نفس

گفته عقل علوی او را عیسی موسی بیان

آسمان با آستانش پیش عقل دوربین

بوده هم چندان مسافت کز زمین تا آسمان

مدحت او شیر گیران سپهری را شراب

همّت او گوسفندان سماوی را شبان

در حقیقت ره نشینان درش سلطان نشین

در طریقت بی نشانان درش سلطان نشان

قدر او از رایت رفعت سپهری بر سپهر

صدر او در عالم معنی جهانی در جهان

گوشه ی سجاده ی او ملک و ملت را پناه

و التفات خاطر او دین و دولت را ضمان

پیر گردون خادم درگاه او را طفل راه

شاخ طوبی باغبانش را گیاه بوستان

کمترین مولای او صد یزدجرد و کیقباد

کمترین لالای او صد هرمز و نوشیروان

بی وجود طاعتش مستوجب خواری عزیز

بی ولای حضرتش مستغرق طغیان طغان

بنده رای گدایان درش چیپور ورای

خانه روب ساکنان کوی از فغفور وخان

جسته سلطانان ز فتح آباد او فتح و ظفر

یافته شاهان ز حرز نام او امن و امان

میزبان جنتش را بوده از فرط جلال

کاسه های سبز زر کار فلک بر روی خوان

گشته طاوسان قدسی در وثاقش جلوه گر

کرده شهبازان عرشی بر رواقش آشیان

عقد دستارش شکسته رونق تاج قباد

مسندش یکسو نهاده نام تخت اردوان

تا زدم بر چرخ اخضر سایبان مهر او

شد دل دانش فروزم با عطارد توأمان

تا نبیند گنبد شش طاق را کس بی هوا

بی هوای او مبادا حاصل کس جز هوان

صیت خواجو باد همچون نام او آفاق گیر

زانک در قلب سخن چون سیف شد رطب اللسان