گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

رفت و صد باره از آن سوخته تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سر تسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بر دوست

عجب اینست که با دیده ی تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانه ی عشق

تو مپندار که دیگر بخبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری

همره قافله ی باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنک مرغ دلش از حسرت گل پر می زد

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر بتیغش بزنی باز نیاید ز نظر

هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چو اشک از سر زر در گذریم

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد