گنجور

 
حیدر شیرازی

تا به شیراز نگارم ز سفر باز آمد

راحت روح من خسته جگر باز آمد

ناگه آن ماه پری چهره روان از چشمم

همچو سیاره شد و همچو قمر باز آمد

آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم

وین زمان در بصرم نور بصر باز آمد

همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست

که مرا یار شکرخنده ز در باز آمد

رد مگردان دل حیدر که قبول تو شود

خاصه اکنون که به پیش تو نظرباز آمد

دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق

چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟

دل من از همه باز آمد و در دست غمت

همچو مستی است که در پیش خطر باز آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode