گنجور

 
خواجوی کرمانی

به بوستان جمالت بهار بسیار است

ولیک با گل وصل تو خار بسیار است

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفته است

چه حالت است که او را خمار بسیار است

می‌ام ز لعل دل‌افروز ده که جان افزاست

وگرنه جام می خوشگوار بسیار است

خط غبار چه حاجت به گِردِ رخسارت

که از تو بر دل ما خود غبار بسیار است

مرا به جای تو ای یار یار دیگر نیست

ولی ترا چو من خسته یار بسیار است

به روزگار مگر حال دل کنم تقریر

که بر دلم ستم روزگار بسیار است

ز خون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق

هنوز بر کمر کوهسار بسیار است

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه به باغ

نوای قمری و بانگ هزار بسیار است

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

که در ره تو چو او خاکسار بسیار است

 
 
 
امکانات حسابداری شخصی تدبیر
محتشم کاشانی

تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است

ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است

تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی

چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است

مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار

[...]

اسیر شهرستانی

نشان زخم که جویی سوار بسیار است

سر سراغ که داری غبار بسیار است

یکی است صید تغافل اگر نمی دانی

به امتحان نظری کن شکار بسیار است

رفیق اصفهانی

نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است

نگار سرو قد و گلعذار بسیار است

تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی

تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است

مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه