گنجور

 
محتشم کاشانی

تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است

ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است

تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی

چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است

مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار

که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است

ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو

شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است

به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار

فتاده در ره آن شهسوار بسیار است

بناز بار تمنای او بکش که هنوز

به زیر بار غمش بردبار بسیار است

صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست

که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است

بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز

که در رهت دل امیدوار بسیار است

هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری

بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است

به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید

که گلستان تو را نوبهار بسیار است

برون منه قدم از راه دلبری که هنوز

چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
خواجوی کرمانی

به بوستان جمالت بهار بسیار است

ولیک با گل وصل تو خار بسیار است

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفته است

چه حالت است که او را خمار بسیار است

می‌ام ز لعل دل‌افروز ده که جان افزاست

[...]

اسیر شهرستانی

نشان زخم که جویی سوار بسیار است

سر سراغ که داری غبار بسیار است

یکی است صید تغافل اگر نمی دانی

به امتحان نظری کن شکار بسیار است

رفیق اصفهانی

نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است

نگار سرو قد و گلعذار بسیار است

تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی

تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است

مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه