خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۵۶

به بوستان جمالت بهار بسیار است

ولیک با گل وصل تو خار بسیار است

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفته است

چه حالت است که او را خمار بسیار است

می‌ام ز لعل دل‌افروز ده که جان افزاست

وگرنه جام می خوشگوار بسیار است

خط غبار چه حاجت به گِردِ رخسارت

که از تو بر دل ما خود غبار بسیار است

مرا به جای تو ای یار یار دیگر نیست

ولی ترا چو من خسته یار بسیار است

به روزگار مگر حال دل کنم تقریر

که بر دلم ستم روزگار بسیار است

ز خون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق

هنوز بر کمر کوهسار بسیار است

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه به باغ

نوای قمری و بانگ هزار بسیار است

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

که در ره تو چو او خاکسار بسیار است