گنجور

 
خواجوی کرمانی

نه عهد کرده ئی آخر که قصد ما نکنی

چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی

چو آگهی که نداریم جز لبت کامی

روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟

ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد

که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی

من غریب که گشتم ز خویش بیگانه

چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی

مرا چو از همه عالم نظر بجانب تست

نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی

کنون که کشتی و بر خاک را هم افکندی

بود که بر سر خاکم چنین رها نکنی

را که آگهی از حال دردمندان نیست

معینست که درد مرا دوا نکنی

اگر چنانک سر صلح و دوستی داری

چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی

چو آب دیده ز سر برگذشت خواجو را

چه خیزد ار بنشینی و ماجرا نکنی