گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون سنبلت که دید سیاهی سرآمده

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت بساحری شده در شهر روشناس

زلفت بدلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

واب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می رسی چنین

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی

هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب بمهر روی جهانتابت از فلک

در چشم هجر دیده ی من اختر آمده

بیرون ز طرّه ی تو شبی کس نشان نداد

بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه ات

مو بر وجود من چو سرنشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجیرالدین بیلقانی

لله درک ای ز جهان بر سر آمده

ذات تو از مکان خرد برتر آمده

شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟

در بوستان ملک و معالی بر آمده

سلطان یک سواره که خورشید نام اوست

[...]

سید حسن غزنوی

ای همچو ماه پیشرو لشکر آمده

وی از تو آفتاب امیدم بر آمده

گریان و مستمند و پریشان برون شده

خندان و شادمانه به آیین در آمده

خورشید بر تو ز اول بسیار سرزده

[...]

کمال خجندی

هر نیر کز تو بر دل غم پرور آمده

دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده

از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار

از آب زندگی به گلو خوشتر آمده

خضر خطت ندیده مثال لبت در آب

[...]

جامی

ای جاودان به صورت اعیان برآمده

گاهی نموده ظاهر و گه مظهر آمده

از روی ذات طاهر و مظهر یکی ست لیک

در حکم عقل این دگر آن دیگر آمده

بی صورت است عشق ولی عشق صورتش

[...]

فضولی

ای دل کدام قوم بملکی در آمده

کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده

گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان

هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده

فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه