گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز

زین پس من و خیالش و شبهای دیرباز

امروز در جهان بنیازست ناز ما

و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

عشاق را اگر بحرم ره نمی دهند

از ره چر برند بآوازه ی حجاز

محمود اگر چنانک مسخر کند دو کون

نبود زهر دو کون مرادش بجز ایاز

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست

در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی

چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

در دام زلف سر زده ات مرغ جان من

همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز

سرو سهی که هست شب و روز در قیام

چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست

راه امید بر قدم رهروان دراز