گنجور

 
خواجوی کرمانی

بستیم دل در آن سر زلف دراز باز

گشتیم صید آن صنم دلنواز باز

مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق

همچو تذرو گشت گرفتار باز باز

با ما اساس عربده و کین نهاده است

آن چشم مست تیغ کش تزکتاز باز

فلفل فکنده است بر آتش بنام ما

آن خال هندوئی سیه مهره باز باز

اکنون که در کشاکش زلفت فتاده ایم

ما و کمند عشق و شبان دراز باز

مجنون دلش بحلقه ی زنجیر می کشد

دارد مگر بطره لیلی نیاز باز

با دوستان ز بهر چه در بسته ئی زبان

باز آی و برگشای سر دُرج راز باز

با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود

ما را بسوخت مطربه ی پرده ساز باز

خواجو دگر بدام غمت پای بند شد

محود گشت فتنه روی ایاز باز