گنجور

 
خاقانی

چون یوسف سپهر چهارم ز چاه دی

آمد به دلو در طلب تخت مشتری

سیاره‌ای ز کوکبهٔ یوسف عراق

آمد که آمد آن فلک ملک پروری

هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی

هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری

تو چه نشین و موکب سیاره آشنا

تو قحط بین و کوکبهٔ یوسف ایدری

خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل

چون در ظلال یوسف صدیق دیگری

یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر

جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری

کآنجا که افسر سر گردن‌کشان بود

او را رسد بر افسرشان صاحب افسری

فصلی که در معارضهٔ غیر گفته‌ای

تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری

ای در قمار چرخ مسخر به دست خون

از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری

غوغای سرکشان فلک پایدام توست

تو فتنه را بهانه ز خاقانی آوری

زنبور کافر ار پی غوغا به کین توست

بر عنکبوت یک‌تنه تهمت چه می‌بری

در اوهن‌البیوت چه ترسی ز عنکبوت

چون بر در مشبک زنبور کافری

سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است

ترس از هژبر دار در آن صورت نری

از روزگار ترس نه از رند روزگار

از سامری هراس نه از گاو سامری

چون دور باش در دهن مار دیده‌ای

از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟

خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس

کوشی که نیم بال بیابی و بر پری