گنجور

 
خاقانی

ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما

چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه

آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست

جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه

دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست

کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه

بد نثری و رسائل من دیده چند وقت

کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه

زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد

گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه

آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز

زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه

سحر زبان سامری آسای من بخوان

وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه

عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان

دری بدزد ازین صدف آسمان شناه

موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید

دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه

باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر

یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه

پس ... نه‌ای و گرچه چو ... کلاه دار

کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه

خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز

اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه