گنجور

 
خاقانی

دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا

آن زمان کاقبال بی‌ادبار بینی بر درت

تا تو دولت داری آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است

ز آن که نتواند که بیند شاهدِ خود در برت

پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست

دوست‌تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن‌ترت

دشمنِ معشوق خود را دوست دارد هر کسی

این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت

دوست از نزدیکیِ دولت شد اوّل دشمنت

دشمن از دوریِ دولت شد به آخر غم‌خورت

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت

ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت

رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوی

کز ز بهر آن خط مشکین بیاید مسطرت

گر زنم جامه به نیل و یا شوم غرقه در آب

[...]

بیدل دهلوی

ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد هم‌بسترت

بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت

اوج همت تا نفس باقی‌ست پستی می‌کشد

بگذری زین نردبان‌ها تا رسی بر منظرت

ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیده‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه