گنجور

 
بیدل دهلوی

ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد هم‌بسترت

بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت

اوج همت تا نفس باقی‌ست پستی می‌کشد

بگذری زین نردبان‌ها تا رسی بر منظرت

ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیده‌ای

یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت

آتش این‌ کاروان در هیچ حال آسوده نیست

بعد مردن نیز پروازی‌ست در خاکسترت

کاش از این هستی صدای الرحیلی بشنوی

می‌کشد هر صبح چندین پنبه از گوش کرت

ای می مینای عشرت از تکلف‌ پر منال

ریختی در خاک اگر لبریز کردی ساغرت

زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد

چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت

سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی

بی‌گمان این حلقه افکند‌ه‌ست بیرون درت

همچو شمعت قربت هستی بلاگردان بس است

رنگ‌ها داری‌ که می‌گردد همان ‌گرد سرت

تا به ‌کی بندی وبال خود به دوش دیگران

آب به آیینه از شرم کف روشنگرت

خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین

جز همین ویرانه نتوان یافت جای دیگرت

بی‌‌رگ گردن مدان در امتحان‌آباد عشق

تا نچربد رشته د‌ر سوزن به جسم لاغرت

از حلاوتگاه ‌کنج فقر اگر آگه شوی

بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت

آبرو افزود تا جستی‌ کنار از طور خلق

ننگ دربا درک ره بست اعتبار گوهرت

آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته‌ست

پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت