گنجور

 
خاقانی

صد یک حسن تو نوبهار ندارد

طاقت جور تو روزگار ندارد

عشق تو گر برقرار کار بماند

کار جهان تا ابد قرار ندارد

تیغ جفا در نیام کن که زمانه

مرد نبرد چو تو سوار ندارد

بر تو مرا اختیار نیست که شرط است

کانکه تو را دارد اختیار ندارد

از تو نشاید گریخت خاصه در این دور

مردم آزاده زینهار ندارد

آنکه غم عشق توست ناگزرانش

عذر چه آرد که غمگسار ندارد

خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم

مارگزیده قوام مار ندارد

ای دل خاقانی از سلامت بس کن

عشق و سلامت بهم شمار ندارد