گنجور

 
جامی

خداوندا ز هستی ساده بودیم

ز بیم نیستی آزاده بودیم

نخست از نیست ما را هست کردی

به قید آب و گل پابست کردی

ز ضعف ناتوانایی رهاندی

ز نادانی به دانایی رساندی

فرستادی به ما روشن کتابی

به امر و نهی فرمودی خطایی

میان نیک و بد تخلیط کردیم

گهی افراط و گه تفریط کردیم

ره فرمودنی ها کم سپردیم

به نافرمودنی ها پا فشردیم

تو نگذشتی ز دستور عنایت

نپوشیدی ز ما نور هدایت

بر آن نور از تو گیرم پوششی نیست

چه حاصل زان چو از ما کوششی نیست

ز ناکوشیدن خود در خروشیم

بده توفیق کوشش تا بکوشیم

چو دانا همچو نادان گشته غرق است

ز دانش تا به نادانی چه فرق است

ز دستان های نفس ناخوش آهنگ

مکن بر ما ره حسن عمل تنگ

در آن تنگی که ما باشیم و آهی

ز رحمت سوی ما بگشای راهی

ازان ره خوان سوی درگاه ما را

به ایمان بر برون همراه ما را