گنجور

 
خاقانی

از این ده‌رنگ‌تر یاری نپندارم که دارد کس

از این بی‌نورتر کاری نپندارم که دارد کس

نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون‌آلود

ازین باریک‌تر تاری نپندارم که دارد کس

مرا زلف گره‌گیرش گره بر دل زند عمدا

ازین بتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس

دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس

نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش

ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس

اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی

ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس