گنجور

 
خاقانی

آمد نفس صبح و سلامت نرسانید

بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید

یا تو به دم صبح سلامی نسپردی

یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید

من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم

چه سود که بختم سوی بامت نرسانید

باد آمد و بگسست هوا را زره ابر

بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید

بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد

زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید

عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم

و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید

مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق

خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید

خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی

کو چاشنی کام به کامت نرسانید

نایافتن کام دلت کام دل توست

پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱ به خوانش زهرا بهمنی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۱۸۱ به خوانش مصطفی حسینی کومله
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم