گنجور

 
خاقانی

دلت خاقانیا زخم فلک راست

که آن چوگان جز این گویی ندارد

ز جیب مه قواره‌ات زیبد از سحر

که بابل چون تو جادویی ندارد

ازین هر هفت کردهٔ هفت دختر

چو طبعت چرخ بانویی ندارد

خرد بوسد سر کلکت که چون او

عرابی نطق هندویی ندارد

به شروان گر کرم رنگی نمی‌داشت

به باب الباب هم بویی ندارد

به دامن گرچه دریا دارد اما

گریبانش نم جویی ندارد

چو کشتی شو عنان از پاردم ساز

ازین دریا که لولویی ندارد

ندارد موکبی کایام در وی

ردیف هر سگ آهویی ندارد

نگوئی کز چه معنی بشکنندت

که شمک آهو آهویی ندارد

 
 
 
خاقانی

دل از گیتی وفاجویی ندارد

که گیتی از وفا بویی ندارد

به دل‌جویان ندارد طالع ایام

چه دارد پس که دل‌جویی ندارد

وفا از شهربند عهد رسته است

[...]

امیرخسرو دهلوی

زمانه چون تو دلجویی ندارد

فلک مثل تو مهرویی ندارد

بنامیزد نسیمی کان تو داری

گل سوری ازان بویی ندارد

چو بدخویی کند چشم تو با من

[...]

ناصر بخارایی

چو چشمت هیچ آهوئی ندارد

که چشمت هیچ آهوئی ندارد

خجل شد از گل روی تو لاله‌

که رنگی دارد و بوئی ندارد

از آن دارد سر اندر پیش نرگس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه