گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خاقانی

چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید

از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید

گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت

ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید

پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد

جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید

با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست

با چنین کاری که درجنبید نتوان آرمید

بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد

بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید

اندرین خم‌خانه صافی از پی دُرد است و ما

دُرد پُر خوردیم اکنون صاف می‌باید مزید

در خراباتی که صاحب‌درد او جان‌های ماست

مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید

گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن

چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید