گنجور

 
خاقانی

وصل تو به وهم در نمی‌آید

وصف تو به گفت برنمی‌آید

شد عمر و عماری وصال تو

از کوی امید در نمی‌آید

وصل تو به وعده گفت می‌آیم

آمد اجل، او مگر نمی‌آید

زان می که تو را نصیب خصمان است

یک جرعه مرا به سر نمی‌آید

افسون مسیح بر تو می‌خوانم

افسوس که کارگر نمی‌آید

خاقانی کی رسد به گرد تو

چون دولت راهبر نمی‌آید

 
 
 
انوری

درد سر دل به سر نمی‌آید

پای از گل عشق برنمی‌آید

آوخ عمرم به رخنه بیرون شد

وین بخت ز رخنه درنمی‌آید

گفتم شب عیش را بود روزی

[...]

صائب تبریزی

عشق تو ز دل بدر نمی آید

سیمرغ ز قاف برنمی آید

مأوای دل از دو کون بیرون است

این بیضه به زیر پرنمی آید

تر دامنی وصفای دل هیهات

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه