گنجور

 
خاقانی

لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او

ابلق روز و شب است نامزد ران او

هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد

نعل بها داد عمر بر سر میدان او

غم که درآید به دل بنگری آسیب آن

کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت

میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او

و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد

دور ز ما درگرفت ساقی دوران او

جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است

این همه بر پای چیست بلبله گردان او

آمد باران غم پول سلامت ببرد

بر سر یک مشت خاک تا کی باران او

پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار

کز احد و بوقبیس باید غضبان او

آتش غم پیل را درد برارد چنانک

صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او

ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا

آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او

والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر

مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او

سرو هنر چون تویی دست نشان پدر

دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او

حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی

کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او

دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است

اینکه به دست چپ است داغگه ران او

تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
فیض کاشانی

گه سوی طاعت روم گه سوی عصیان او

مظهر لطفم من و مظهر غفران او

گاه مرا لطف او بر در طاعت برد

گه کشدم دست قهر جانب عصیان او

در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد

[...]

حزین لاهیجی

دل فلک معنوی است، عقل رصددان او

داغ محبت بود اختر تابان او

قاآنی

آنکه بود روزگار ریزه‌خور خوان او

هرکه به جز کردگار شاکر احسان او

بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی

وز دل و جان عالمی تابع فرمان او

ساحت کویش‌ حرم خلق نکویش ارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه