گنجور

 
خاقانی

سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان او

قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او

پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او

جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش

بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او

رنگ به سبزی زند چهره او را مگر

سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او

گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من

هست بهرسان که هست هستی من ز آن او

دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک

کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او

عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر

ماندم ناخن کبود از تب هجران او

گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم

آتش من مگذرد بر شکرستان او

دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر

هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او

عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا

یار عزیز است سخت، جان تو و جان او

دی پدر من به وهم دایره‌ای برکشید

دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او

صانع زرین عمل، پیر صناعت علی

کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او