گنجور

 
خاقانی

هین کز جهان علامت انصاف شد نهان

ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان

طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم

باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان

بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست

کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان

بهر منال عیش ز دوران منال بیش

بهر مراد جسم به زندان مدار جان

کن باز را که قلهٔ عرش است جای او

در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان

این خاکدان دیو تماشاگه دل است

طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان

با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی

کاندر علاج هست تباشیرش استخوان

مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است

گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان

آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل

سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان

خورشید از سواد دل تو کجا رود

تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان

کی باشدت نجات ز صفرای روزگار

تا با شدت حیات ز خضرای آسمان

بس زورقا که بر سر گردان این محیط

سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان

از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم

گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان

مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است

فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان

طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او

گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان

از حادثات در صف آن صوفیان گریز

کز بود غمگنند و ز نابود شادمان

ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک

تصنیف را مصنف بهتر کند بیان

جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است

اندر نگین فقر طلب نقش جاودان

تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب

فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان

فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد

جاه سپید کار کند خاک در دهان

چون عز عزل هست غم زور و زر مخور

چون فر فقر هست دم مال و مل مران

با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه

با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان

کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است

ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان

هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست

آری ز گوشت گاو بود بار زعفران

با ارزن است بیضهٔ کافور هم‌نشین

با فرج استر است زر پاک هم قران

تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است

و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان

جو تا که هست خام غذای خر است و بس

چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان

خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر

وز روزگار دامن همت فرو فشان

منشور فقر بر سر دستار توست رو

منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان

آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای

« زین بیش آب روی نریزم برای نان»

امروز کدخدای براعت توئی به شرط

تو صدر دار و این دگران وقف آستان

اهل عراق در عرق‌اند از حدیث تو

شروان به نام توست شرف وان و خیروان

شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک

کشت از میان پشک برآمد به بوستان

ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر

برابوالدیه تو را دیده دودمان

همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب

هل تا شود خراب جهانی به یک زمان

چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر

در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان

قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم

مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان

چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن

چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان

دین ور نه و ریاست کرده به دینور

کیش مغان و دعوت خورده به دامغان

سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی

کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان

یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست

درد دلش به فیض الهی فرو نشان

اینجا اگر قبول ندارد از آن و این

آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

هان! صائم نوالهٔ این سفله میزبان

زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان

لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح

دست از کباب دار، که زهرست توامان

با کام خشک و با جگر تفته درگذر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

گفتم نشان ده از دهن ای ترک دلستان

گفتا ز نیست ، نیست نشان اندرین جهان

گفتم که ساعتی ببر من فرونشین

گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان

گفتم که باد سرد زیان داردت همی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان

فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند

محمود امین ملت شاه جهان ستان

شاهی که پشت صد ملک کامران بدید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان

تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان

من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود

با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود

[...]

ازرقی هروی

گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان

تحویل کرده اند بباغ خدایگان

وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار

نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان

نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه