گنجور

 
خاقانی

قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمان

هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان

در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل

خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان

هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع

هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان

سودای این سواد مکن بیش در دماغ

تکلیف این کثیف منه بیش بر روان

فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه

صفری شمر فذالک این تیره خاکدان

جیحون آفت است بر آن ابگینه پل

که پایه بلاست بر آ، غول دیده‌بان

چشم بهی مدار که در چشم روزگار

آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو

فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

دهر سپید دست سیه کاسه‌ای است صعب

منگر به خوش زبانی این ترش میزبان

کن خوش‌ترین نواله که از دست او خوری

لوزینه‌ای است خردهٔ الماس در میان

دل دستگاه توست به دست جهان مده

کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان

هر لحظه هاتفی به تو آواز می‌دهد

کاین دامگه نه جای امان است الامان

آواز این خطیب الهی تو نشنوی

کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران

اول بیار شیر بهای عروس فقر

وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان

خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست

کابین این عروس کم از گنج کاویان

تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی

کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان

شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک

کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان

از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار

وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان

ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست

زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن

مگذار شاه دل به در مات خانه در

زین در که هست درد ز عزلت فرونشان

خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود

خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان

اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر

خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان

بی‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بید

چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان

زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور

زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان

هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک

نیلوفر از سراب نداده است کس نشان

خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را

هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران

دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو

سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان

خود را درم خرید رضای خدای کن

دامن ازین خدای فروشان فرو نشان

پرواز در هوای هویت کن از خرد

بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان

از لا رسی به صدر شهادت که عقل را

از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران

لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد

هر شرک و شک که در ره الا شود عیان

بنمود صبح صادق دین محمدی

هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان

دندان‌های تاج بقا شرع مصطفاست

عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان

آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش

جان باز یافت پیر سراندیب در زمان

آنجا که کوفت دولت او کوس لااله

آواز قد صدقت برآمد ز لامکان

آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم

مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان

آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار

ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان

در دین شفای علت عامل برای حق

زی حق شفیع زلت آدم پی جنان

هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش

هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان

او سرو جویبار الهی و نفس او

چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان

او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال

نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان

مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب

سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان

گه با چهار پیر زبان کرده در دهن

گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان

مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل

حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان

حبل الله است معتکفان را دو زلف او

هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان

قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد

فرش رفوگری است بر این فرش باستان

بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت

روح القدس دلیلش و معراج نردبان

جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن

بگذاشته رکابش و برتافته عنان

جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست

دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان

خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج

بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان

آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت

ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان

هر داستان که آن نه ثنای محمدی است

دستان کاهنان شمر آن را نه داستان

خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی

تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن

از صادقین وفا طلب از قانتین ادب

وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان

همچون درخت گندم باش از برای فرض

گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان

گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب

گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان

از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین

وز نفس بهترین سکناتی صیام دان

یارب دل شکسته و دین درست ده

کآنجا که این دو نیست و بالی‌است بی‌کران

خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت

او را امان ده از خطر آخر الزمان

ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش

از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان

گر خوانده‌ای سعادت عقباش رد مکن

ور داده‌ای منت دنیاش واستان