گنجور

 
خاقانی

در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر

کز پر گشادن او آفاق بست زیور

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون

ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد

کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون

چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد

همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده

کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی

بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را

کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه

کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع

کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد

زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل

مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا

سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر