گنجور

 
افسر کرمانی

ابر نیسان به چمن بار دگر باران ریخت

گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت

امشب ای بنده بنه خواب، که آن هندوی زلف،

اشک یاقوت وش از دیده بیداران ریخت

لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،

بسکه خون جگر از چشم من گریان ریخت

لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند

جرعه ای بود، که بر آتش ما پنهان ریخت

از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،

قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت

از فراق لبت، اندر شکن زلف، دلم

زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت

حیرت افزود مرا ساقی مجلس، که به جام،

باده مدعی و خون مرا یکسان ریخت

تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،

همچو مویی،‌ دلم از طرّه مشک‌افشان ریخت