گنجور

 
افسر کرمانی

ای آفتاب از مه رویت در التهاب

آیینه تو ساخته، خاکستر آفتاب

ما بی حجاب، روی تو دیدیم و عاشقیم

اندر میان ما و تو، کی سد شود، حجاب

اندر خمار تیره دلی چند سر کنم

ساغر به کف بگیر و برافکن ز رخ نقاب

دیوانه آن که نیستش اندر سرا، پری

دیوانه تر کسی که نبیند پری به خواب

از شعله، شعله غم و از دجله، دجله اشک

سرتا به پا در آتش و پا تا به سر در آب

ما، در هوای چشمه حیوان لعل دوست،

مانند تشنه ایم، که بفریبدش سراب

خوش مجلسی است با غم جانانه، افسرا

خون دلم شراب و نوای دلم رباب