افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

صبا، به جانان اگر توانی،

پیامی از من ببر نهانی

بگو، ز نازت، چه می‌شود کم

شبی به کویت گرم بخوانی

۳

ز جام وصلت، زلال مهری

به کام خشکم، اگر چکانی

سرشکم از چشم، همی کنی پاک

غبارم از رخ، همی فشانی

نه عهد کردی که از محبان،

علاقه مهر، نه بگسلانی؟

۶

چه شد که اینک نمی کنی یاد

ز دوستداران به هیچ آنی؟

من از فراغت همیشه ناکام

تو با رقیبان، به کامرانی

تو کرده ای خو به نعمت و ناز

بلای هجران بلی ندانی

۹

به حالت من دلت بسوزد

غم دلم را، اگر بدانی

چه نونهالی است قد تو یارب

که سرو نبود، بدین روانی

نهاده ابروت، به قصد جانم

ز مژّه صد تیر به یک کمانی

۱۲

سخن چه گویی، چو نیستت لب

کمر چه بندی، که بی میانی

نوید وصلی بده به افسر،

که جان سپارد، به مژدگانی