صبا، به جانان اگر توانی،
پیامی از من ببر نهانی
بگو، ز نازت، چه میشود کم
شبی به کویت گرم بخوانی
۳
ز جام وصلت، زلال مهری
به کام خشکم، اگر چکانی
سرشکم از چشم، همی کنی پاک
غبارم از رخ، همی فشانی
نه عهد کردی که از محبان،
علاقه مهر، نه بگسلانی؟
۶
چه شد که اینک نمی کنی یاد
ز دوستداران به هیچ آنی؟
من از فراغت همیشه ناکام
تو با رقیبان، به کامرانی
تو کرده ای خو به نعمت و ناز
بلای هجران بلی ندانی
۹
به حالت من دلت بسوزد
غم دلم را، اگر بدانی
چه نونهالی است قد تو یارب
که سرو نبود، بدین روانی
نهاده ابروت، به قصد جانم
ز مژّه صد تیر به یک کمانی
۱۲
سخن چه گویی، چو نیستت لب
کمر چه بندی، که بی میانی
نوید وصلی بده به افسر،
که جان سپارد، به مژدگانی