گنجور

 
افسر کرمانی

بسکه لعل و گهر دیده به دامن دارم

دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم

کوهکن باشم و باید بکنم جان در کوه

نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم

ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت

من به لب، جان ز پی حسرت رهزن دارم

روی شاه پریان دیدم و دیوانه شدم

چه غم از سرزنش عاقل و کودن دارم

بهتر آن است که بیرون روم از چشم حسود

تن، که باریک تر از رشته سوزن دارم

من، به میدان تولای تو از همت عشق

همچو گو، در خم چوگان، سر دشمن دارم

افسر، آخر شودم نرم تر از قبضه موم

دل، اگر سخت تر از پاره آهن دارم