گنجور

 
صائب تبریزی

جگری سوخته چون لاله ایمن دارم

چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم

غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام

چشم امید به خاکستر گلخن دارم

من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است

به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم

تشنه چشمه خورشید بود شبنم من

چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم

لاغری صید زبون از زره داودی است

چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم

صائب از شعله آواز که چشمش مرساد

منت گرمی هنگامه به گلشن دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
افسر کرمانی

بسکه لعل و گهر دیده به دامن دارم

دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم

کوهکن باشم و باید بکنم جان در کوه

نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم

ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه