گنجور

 
افسر کرمانی

تیری که زد به دشمن، ما را نشست بر دل

دردا که صید ما را صیاد کشت غافل

افسوس، کان جفاجو، از ما نمی ستاند

هرگز بهای بوسی جان و تن و سر و دل

ما را به خاک کویش جان دادن است آسان

وز دست جور عشقش جان بردن است مشکل

گر استخوان شکافند بیرون نمی توان کرد

ما را که آب مهرش بسرشته اند در گل

قندیل و شمع ما را پرتو فرو نشاند

در بزم اگر درآید ماهی بدین شمایل

عمری بود که افسر، با درد عشق یار است

کی می توان از این بحر کشتی برد به ساحل