گنجور

 
افسر کرمانی

آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش

حلقه بندگی پیر مغانم در گوش

یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص

یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش

تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی

چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش

نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی

تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش

خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،

سر ما گر نشود خشت خم باده فروش

تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،

چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش

شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،

غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش

عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق

نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش

ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد

افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode