با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای اَبر بهمنی که به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زاروار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
[...]
برگ گل سپید به مانند عبقری
برگ گل دو رنگ به کردار جعفری
برگ گل مُوَرَّدِ بشکفتهٔ طری
چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
[...]
ای فال گیر کودک فالم ز روی تو
با روشنایی مه و با سعد مشتری
هستت ز نخ بلورین گوی و در آن بلور
پیدا خیال حسن لطیفی و دلبری
دارند صورت پری اندر بلور و تو
[...]
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.