گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

با آن بهار خوبی و گلزار دلبری

رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری

دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند

لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری

سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم

اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری

ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان

بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری

موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ

دی آمدش معاینه مانند سامری

از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند

گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری

منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد

ز آیینه های آب گلستان سکندری

گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم

گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری

بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت

خار است بار گلبن گل های آذری

بر من نظاره کرد که دیدار زعفران

شادی به دل فزاید و از غم کند بری

گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر

گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری

گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت

ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری

سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی

عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری

ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان

وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری

کرد است عزم دوری گلزار شاه ما

کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری

ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود

عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری

یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن

بحر محیط کرده در آن قطره معبری

لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور

کرد آسمان به برج تو دعوی اختری

خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم

بر فرق فرقدان کند از فخر افسری

روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است

کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری

خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است

بیچاره کور رفته به بازار مشتری

مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند

تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری

عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی

خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری

اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم

با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری

رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر

کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری

درک من و سپاس تو بس آرزوی خام

وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری

گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز

روباه خسته آنگه و طرز غضنفری

از بحر ممکنات مبد نام جز سراب

از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی

از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو

ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری

کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم

آری کند عصای کلیم الله اژدری

گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار

ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری

اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر

گردون کند به خاک سرایت برابری

ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه

جز زرق نیست شیوه موسای اشعری

مدحت که برتر است ز افکار ماسوا

گو عنصری ستاید و سعدی و انوری

تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر

تا هست در جهان سخن از تازی و دری

یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ

در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری