گنجور

 
افسر کرمانی

جان برخی خاک رهت، باد ای علیّ مرتضا

ای جامع اوصاف حق، ای نفس پاک مصطفا

از پرده بنما در جهان، بی پرده روی کبریا

کاهل زمین و آسمان بینند رخسار خدا

ای کعبه روحانیان و این قبله جان جهان

بر صفحه صحف بیان نام تو باشد ابتدا

خورشید رویت جلوه گر آید مرا اندر نظر

یک سر من از پا تا به سر بگشایم ار قلب هبا

پیدا توئی، پنهان توئی، ‌مبنای هر بنیان توئی

در عالم امکان توئی آئینه یزدان نما

آنکو تو را جویا بود چشم دلش اعمی بود

روی تو خود پیدا بود در شش جهت زآیینه ها

مبدای هر دفتر توئی، دارای هر کشور توئی

منظور هر منظر توئی، در آشکار و در خفا

با بی زبانی ها زبان، دارند اشیاء‌ جهان

هر یک به لفظی غیر آن گوید تو را مدح و ثنا

اول توئی،‌ آخر توئی، باطن توئی، ظاهر توئی

مذکور هر ذاکر توئی، از ابتدا تا انتها

در سینه، دل شد لخت خون، کز عهده وصف تو چون

آیم که خود باشد برون وصف تو از چون و چرا

اجزاء مافیها همه از فرق سر تا پا همه

در وصف تو گویا همه، هریک به تقریری جدا

باشد جهانی در جهان، هر پیکری از انس و جان

در هر جهان باشد عیان، خورشید رویت را جلا

ای حکمران انس و جان و ای جان جان کن فکان

پیدا تو، ناپیدا جهان باقی توئی گیتی فنا

بر کل و جزء بحر و بر، روی تو مقصود است اگر

آرد یکی دستی بدر از آستین بهر دعا

آن کز تو می جوید نشان، گو برگشاید دیدگان

تا آن که بیند در جهان‌ از شش جهت روی تو را

از جان به تن نزدیک تر، هستی و مردم بی خبر

پی جوی تو در بحر و بر، تا با تو آیند آشنا

گر تو نگاه لطف را، برداری از عالم، شها

نی ماند آثاری بجا از این اساس و این بنا

بر جمله ارکان جهان، بر آشکار و بر نهان

بر عرش و فرش و انس و جان، حکم تو داده استوا

ای صانع هر ذره ای، از خامه صنعت زهی

خورشید باشد نقطه ای بر صفحه سطح سما

تا باشد ای جان جهان، مهر توام در جسم و جان

نه خوف دوزخ باشدم، نی بر جنان دارم رجا

درد از تو درمان ز تو، وصل از تو و هجران ز تو

خلد از تو و نیران ز تو، وز ماست تسلیم و رضا